تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند . 

 دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.    

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .

در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . . 

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .            

همه عمر ٬ داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .   

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . . 

 به او نگاه می کنم ٬ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .  

به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .       

به او که دستهای نیرومندش ٬عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .        

به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.     

به او که باورش کردم و دل به او باختم

به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .          

 به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد       

به او که مرزهای سرنوشت ٬ سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ٬ شاید زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .     

لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .

یه مطلب احساسی خیلی قشنگ

یاد دارم در غروبی سرد  سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد



« دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم



دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم »



اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست



« اول سال است ؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟ »



بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود



صورتش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته



سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن خواهرم دلگیر بود



مشکل ما درد نان تنها نبود

شاید آن لحظه خدا با ما نبود



باز آواز درشت دوره گرد

رشته ی اندیشه ام را پاره کرد



« دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم



دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم »



خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت آقا! سفره خالی می خرید ؟ . .

امروز رز انتخابات است...

روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد،با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد.
فرشته گفت:
«خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه.
چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم.
به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

 
سیاستمدار گفت:
«مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده،
شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید.
آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سیاستمدار گفت:
«اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
فرشته گفت:
«می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند.
پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد.
زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار
 آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از
دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند.
آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی
قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و
حسابی سرگرم شدند.
همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و
 شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند.
شیطان هم در جمع آنها حاضر شد  وشب لذت بخشی داشتند..

 
به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.
راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد.
در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد،
به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت،
گرچه به خوبی روز اول نبود.

 
بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سیاستمدار گفت:
«خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم..
حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد.
وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید،

پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند
هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.
سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید:
«انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟
 آن سرسبزی ها کو؟
ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...
امروز دیگر تو رای داده‌ای».
 
 

مثلا خیر سرم خواستم تو این وب جدید دیگه پست های عاشقانه رو کم کنم

اما نمیشه!       نمی تونم!!!!

پلکهای مرطوب مرا باور کن این باران نیست که می بارد.صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون می ریزد.


*میگن شیشه دل نداره اما وقتی رو بخار شیشه نوشتم دوست دارم آروم آروم گریه کرد.



کم کم یاد خواهی گرفت*

*تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را*

*اینکه عشق تکیه کردن نیست *

*و رفاقت، اطمینان خاطر *

*و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند *

*و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند*
*

*کم کم یاد می گیری *

*که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری *

*باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
*.

*یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی *

*که محکم باشی پای هر خداحافظی*
*یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.*

اثری از

خورخه لوییس بورخس



*آن لحظه که سکوت نگاهمان را در هم آمیخت سوگند خوردم که تا ابد ساکت بمانم.




چقدر تلخ است بعد از سال ها انتظار نیمه گم شده ات را کامل بیابی!!!!




آلبرت انیشتین میگوید:عشق مثل ساعت شنی است همزمان که قلب را پر می کند مغز را خالی می کند.