بچه ها این مطلبو بخونین خییییییییییییییییییییلی قشنگه


برای رسیدن به تو بارها زمین خوردم و بلند شدم،بارها تمام لباسهایم خاکی شدند ،بارها در غبار جاده ها گم شدم ، بارها در قاب لحظه ها به سکوت نشستم . به هرکجا می رسیدم سَرَک می کشیدم تو نبودی .پاهایم خسته تر از آن بودند که استوار بمانند. ز بس دویده بودند، تجربه دویدن را فوت آب بودند ، فریادهایم دگر نمی رسیدند به تو .

هنوز هم می گویم ، هنوز هم می خوانمت ، هنوز هم امید فردا را هجی می کنم ، هنوز هم می سرایمت ، هنوز هم پاهایم نیمه رمقی دارند که به دنبال تو بگردند . هنوز آسمان آنقدر بخیل نشده است که بر تن خسته من ، بارانش را نباراند. هنوز لبهایم تکان میخورند و زمزمه شان نام آبی توست ، هنوز قدرت سکوت را میتوان شکست داد و فریاد خفه شده در گلو را از بند اسارت آزاد کرد . هنوز نوشته هایم جان دارند و هر روزی که می گذرد الفبای زندگی را تکرار می کنند .  
دنیا کوچکتر از آن است که لبخند را از من بگیرد و تلخی نبودنت را به رخ دلتنگی هایم بکشد و شیرینی زندگی را از من بدزدد.
من برای رسیدن به تو عشق را از پروانه ، استواری را از کوه ، انتظار را از شب ، مهربانی را از ستاره ، بخشندگی را از باران و امید را از پسربچه دست فروش سرکوچه مان عاریه گرفته ام، که برای رسیدن به دوچرخه آرزوهایش امید را صندوق پولهایش جا داده .
من برای رسیدن به تو فاصله ها به هم زنجیر کرده ام ، نگاه مهربان خداوند را با اشکهای شبانه ام خریده ام ،
و من تو را از خدایی میخواهم که تمام هستی ام از اوست

قطره

قطره؛ دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست! قطره عبور کرد و گذشت قطره پشت سر گذاشت قطره ایستاد و منجمد شد قطره روان شد و راه افتاد قطره از دست داد و به آسمان رفت و قطره؛ هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن! خدا قطره را به دریا رساند قطره طعم دریا را چشید طعم دریا شدن را اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟ خدا گفت : هست! قطره گفت : پس من آن را می خواهم بزرگ ترین را، و بی نهایت را ! پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است! و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت قطره از قلب عاشق عبور کرد! و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت : حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است

آرزوهای حیوانات!!!

سلام . 

تو این پست می خوام براتون یه مطلب بزارم با عنوان  آرزو های حیوانات   .خیلی باحاله حتما بخونیدش

 

* خروس دوست دارد که یک خواننده ی خوب و معروف بشود !!

* سوسک دوست دارد که بتواند به آرامی کنار یک کفش بخوابد .

* پشه دوست دارد که بتواند تابستان خود را با آرامش بگذراند و در زمستان هم به خانه ها برود .

* فیل دوست دارد که بتواند رژیم بگیرد و مد لباس شود .

* گورخر دلش می خواهد بداند که سیاه است با خط های سفید یا سفید است با خط های سیاه . !!

* ماهی دوست دارد بتواند توی ساحل والیبال بازی کند .!!

* حلزون دوست دارد بتواند توی مسابقه ی دو نفر اول بشود .!!

* مورچه دلش می خواهد بتواند خون اهدا کند . !!

* شترمرغ دوست دارد که بتواند خلبان بشود .!!

* گوسفند خیلی دوست دارد روزی بتواند جلوی وانت بنشیند .!!

* گرگ دلش می خواهد بالاخره بتواند شنگول و منگول و حبه ی انگور را گول بزند و بخورد .!!

* پنگوئن دوست دارد که یک روز عکس رنگی بگیرد .!!


جعبه ی خالی

در شهری دور افتاده خانواده ای فقیر زندگی می کردند. 

پدر خانواده از اینکه دختر5ساله اشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد.

دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.

صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت:بابا این هدیه من است.

پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد.

داخل جعبه خالی بود.

پدر با عصبانیت فریاد زد:مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی بگذاری؟

اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت:باباجان من پول نداشتم ولی در عوض هزاربوسه برایت داخل جعبه گذاشتم.

چهره پدر از شرمندگی سرخ شد.دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.

دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. 

شاید فکر می کرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد

بعد از اینکه قلب ماسه ای کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل بدهد تا صاف صاف بشود شاید می خواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد این قلب ماسه ای جایی گیر نکند 

از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد شاید می خواست اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود همان چیزی شده که دلش می خواست

به قلب ماسه ای لبخندی زد از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد.دلش نیامد که یک تیر ماسه ای به یک قلب ماسه ای شلیک کند.

برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.

حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت. 

نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش قلب ماسه ای را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مواظبش باشد.

برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد .دلش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود.نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت.

چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی گردد وبقیه راه را دوید. 

فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش.وقتی به قلب ماسه ای رسید آرام همان جا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت.

قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته بود...

قلب ماسه ای