یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
« دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم »
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
« اول سال است ؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟ »
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
« دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم »
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا! سفره خالی می خرید ؟ . .
باران که می بارد
دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم..
بدون چتر..!
من بغض می کنم و
آسمـــان گریــــــه..!
سلام
خیلی خیلی مطلبتون قشنگ بود با اجازه برش می دارم.اگه نا راضی بودید حذف می کنم