یه مطلب احساسی خیلی قشنگ

یاد دارم در غروبی سرد  سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد



« دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم



دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم »



اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست



« اول سال است ؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟ »



بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود



صورتش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته



سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن خواهرم دلگیر بود



مشکل ما درد نان تنها نبود

شاید آن لحظه خدا با ما نبود



باز آواز درشت دوره گرد

رشته ی اندیشه ام را پاره کرد



« دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم



دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم »



خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت آقا! سفره خالی می خرید ؟ . .

نظرات 2 + ارسال نظر
کاوه پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 01:06 http://www.gongekhabdide.blogsky.com

باران که می بارد
دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم..
بدون چتر..!
من بغض می کنم و
آسمـــان گریــــــه..!

دریا دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 22:25 http://www.dayaredarya91.blogfa.com

سلام
خیلی خیلی مطلبتون قشنگ بود با اجازه برش می دارم.اگه نا راضی بودید حذف می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد