پلکهای مرطوب مرا باور کن این باران نیست که می بارد.صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون می ریزد.
*میگن شیشه دل نداره اما وقتی رو بخار شیشه نوشتم دوست دارم آروم آروم گریه کرد.
اثری از
خورخه لوییس بورخس
*آن لحظه که سکوت نگاهمان را در هم آمیخت سوگند خوردم که تا ابد ساکت بمانم.
چقدر تلخ است بعد از سال ها انتظار نیمه گم شده ات را کامل بیابی!!!!
آلبرت انیشتین میگوید:عشق مثل ساعت شنی است همزمان که قلب را پر می کند مغز را خالی می کند.
بچه ها این مطلبو بخونین خییییییییییییییییییییلی قشنگه
برای رسیدن به تو بارها زمین خوردم و بلند شدم،بارها تمام لباسهایم خاکی شدند ،بارها در غبار جاده ها گم شدم ، بارها در قاب لحظه ها به سکوت نشستم . به هرکجا می رسیدم سَرَک می کشیدم تو نبودی .پاهایم خسته تر از آن بودند که استوار بمانند. ز بس دویده بودند، تجربه دویدن را فوت آب بودند ، فریادهایم دگر نمی رسیدند به تو .
هنوز هم می گویم ، هنوز هم می خوانمت ، هنوز هم امید فردا را هجی می
کنم ، هنوز هم می سرایمت ، هنوز هم پاهایم نیمه رمقی دارند که به دنبال تو بگردند .
هنوز آسمان آنقدر بخیل نشده است که بر تن خسته من ، بارانش را نباراند. هنوز لبهایم
تکان میخورند و زمزمه شان نام آبی توست ، هنوز قدرت سکوت را میتوان شکست داد و
فریاد خفه شده در گلو را از بند اسارت آزاد کرد . هنوز نوشته هایم جان دارند و هر
روزی که می گذرد الفبای زندگی را تکرار می کنند .
دنیا کوچکتر از آن است که
لبخند را از من بگیرد و تلخی نبودنت را به رخ دلتنگی هایم بکشد و شیرینی زندگی را
از من بدزدد.
من برای رسیدن به تو عشق را از پروانه ، استواری را از کوه ،
انتظار را از شب ، مهربانی را از ستاره ، بخشندگی را از باران و امید را از پسربچه
دست فروش سرکوچه مان عاریه گرفته ام، که برای رسیدن به دوچرخه آرزوهایش امید را
صندوق پولهایش جا داده .
من برای رسیدن به تو فاصله ها به هم زنجیر کرده ام ،
نگاه مهربان خداوند را با اشکهای شبانه ام خریده ام ،
و من تو را از خدایی
میخواهم که تمام هستی ام از اوست
قطره؛ دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست! قطره عبور کرد و گذشت قطره پشت سر گذاشت قطره ایستاد و منجمد شد قطره روان شد و راه افتاد قطره از دست داد و به آسمان رفت و قطره؛ هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن! خدا قطره را به دریا رساند قطره طعم دریا را چشید طعم دریا شدن را اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟ خدا گفت : هست! قطره گفت : پس من آن را می خواهم بزرگ ترین را، و بی نهایت را ! پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است! و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت قطره از قلب عاشق عبور کرد! و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت : حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است